♥♥♥داستان احمدک... داستان دارا و نداره ... پر از احساس ...♥♥♥
نوشته شده توسط : میثم

معلم چو آمد به ناگه کلاس

چو شهری فرو ریخته خاموش شد

سخن های ناگفته در مغز ها

به لب نرسیده فراموش شد

 

معلم زکار مداوم

غضبناک و فرسوده خسته بود

جوان بود در عنفوان شباب

جوانی بر او رخت بر بسته بود

 

سکوت کلاس غم آلود را

صدای درشت معلم شکست

زجا احمدک جست بند دلش

از آن بی خبر بانگ ناگه شکست

 

بیا احمد درس دیروز را

بخوان تا ببینم که سعدی چه گفت

ولی احمدک درس ناخوانده بود

بجز آنکه دیروز آنی شکفت

زبانش به لکنت بیافتاد و گفت

 

 بنی آدم اعضای یکدیگرند

وجودش به یکباره فریاد زد ...

 که در آفرینش زیک گوهرند

زبان و دلش گفت بی اختیار

 چو عضوی به درد آورد روزگار

 دگر عضوها را نماند قرار

تو کز .... تو ... تو ... تو ... تو کز ...

ولی یادش نبود

جهان پیش چشمش سیه پوش شد

در آن عمر کوتاه

خاطرش نمیداد جز آن پیاپی دگر

 

معلم به لحنی گران

چرا احمد کودن بی شعور

 

نخواندی چنین درس آسان بگو

مگر چیست فرق تو با دیگران

عرق از جبین احمدک پاک کرد

خدایا چه می گوید آموزگار

نمیداند که آیا در روزگار

بود فرق بین دارا و ندار

 

بگو تا حقایق بداند

به آهستگی بینوا گفت :

به زیر لب و با قلب پاک

که آنها به دامان مادر خوشند

و من بی وجودش نهم سر به خاک

 

به مال پدر تکیه دادند و بس.

من از روی اجبارو ترس پدر

دست شستم ز درس

کنم با پدر پینه دوزی و کار

ببین دست پر پینه ام شاهد است

 

معلم بکوبید پا بر زمین

که این قلب پر از کینه است

به من چه که دستت پر از پینه است

 

رود یک پسر نزد ناظم که او

به همراه یک فلک آورد

نماید پر از پینه پاهای تو

ز چوبی که بهر کتک آورد

 

دل احمدک آزرده و ریش گشت

کور سویی جهید

 

به یاد آمدش شعر سعدی و گفت :

ببین یادم آمد کمی صبر کن ...

 تو کز محنت دیگران بی غمی

 نشاید که نامت نهند آدمی  

 




:: موضوعات مرتبط: شعر , داستان و رمان , دل نوشته , ,
:: بازدید از این مطلب : 1190
|
امتیاز مطلب : 90
|
تعداد امتیازدهندگان : 27
|
مجموع امتیاز : 27
تاریخ انتشار : دو شنبه 17 دی 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

/weblog/file/img/m.jpg
zohre در تاریخ : 1389/10/18/6 - - گفته است :
شاخه با ریشه خود حس غریبی دارد.
باغ امسال چه پاییز عجیبی دارد.
غنچه شوق شکوفا شدنش نیست دگر.
با خبر گشته که دنیا چه فریبی دارد.
خاک کم اب شده مثل کویری تشنه.
شاید از جای دگر مزرعه شیبی دارد.
سیب هر سال در این فصل شکوفا میشد.
باغبان کرده فراموش که سیبی دارد.

//
parasto در تاریخ : 1389/10/18/6 - - گفته است :
salam .khyli weblag ghashangiye


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: